1.یه روزی بود تو زمستون  89. من حالم خراب بود.. بعد از کارم اومده بود دنبالم رفته بودیم شهرکتاب شهرک. تو شهرکتاب یه موسیقی عجیبی پخش می شد که هیچ یادم نیست چی بود. حالم رو وقت شنیدنش یادمه هنوز. راه رفته بودیم تو سرما تو شهرک. بعدش رفته بودیم میلاد نور  می خواست واسه خواهرش عیدی بخره. گشته بودیم تو پاساژ. بعدش برگشته بودیم دانشکده. شبش بهم گفته بود کیف داره باهات راه رفتن، همه مردا برمی گردن و نگات می کنن، آدم افتخار می کنه باهاته.
الان احساس کردم دلم می خواد اینو بشنوم. حس خوبیه که به بودن باهات افتخار کنه.
2. شب قبلش بود که خونه اش بودیم با کس دیگه ای که از دیالوگی که با اون داشتم حالم خراب شده بود. رسونده بودم خونه. آخر شب بهش مسج زده بودم که دارم می میرم یه چیز خوب بهم بگو. جواب داده بود دوستت دارم. قبل از اینکه مسج رو باز کنم می دونستم توش چی نوشته.
3. دوستم داشت، دوستش داشتم. دنبال چی بودم که انکار می کردم؟
4. عاشق عاشق بودنش شدم، هستم.

مامانم اومده پیشم، امروز میخوام ساعت 3 برم از شرکت که باهاش برم خرید. دل تو دلم نیست که یک ماهه ندیدمش.
وقتی بابام تازه فوت شده بود فکر می کردم اگه آدم سنش بیشتر باشه، ازدواج کرده باشه یا بچه داشته باشه، تحمل این اتفاق راحتتر می شه واسه آدم. الان فکر می کنم آدم تا آخر عمرش لازم داره که کسی باشه که صدا کنه بابا/مامان.
پ.ن. نشستم تو شرکت واسه دل الهام گریه می کنم….
پ.ن.2 آدم باید نزدیک باشه به اونا که دلش پیششونه. این زندگی نمی شه…