*آرزو دارم یه کاری داشتم که روزی 8-9 ساعت کار میکردم و مثل زنگ مدرسه تموم که میشد دیگه واقعا تموم می شد… می دونم یه روزی از این آرزو پشیمون میشم.
*شب عیدی احساس خیلی بهتری نسبت به پارسال دارم. پام جای محکمیه. رابطه مون تثبیت شده، فامیل همدیگه رو میشناسیم، با خونواده همدیگه آشنا شدیم و راحتیم. خاطر جمع می شم وقتی میبینم اینقدر زود اوضاع بهتر شده. امیدوارترم به آینده.
*دارم فکر میکنم حالا که بحث آرزو کردنه، آرزو کنم که کاری داشته باشم که پنج شنبه هاش تعطیل باشه. دو روز تعطیل تو هفته نعمتیه.

1.یه روزی بود تو زمستون  89. من حالم خراب بود.. بعد از کارم اومده بود دنبالم رفته بودیم شهرکتاب شهرک. تو شهرکتاب یه موسیقی عجیبی پخش می شد که هیچ یادم نیست چی بود. حالم رو وقت شنیدنش یادمه هنوز. راه رفته بودیم تو سرما تو شهرک. بعدش رفته بودیم میلاد نور  می خواست واسه خواهرش عیدی بخره. گشته بودیم تو پاساژ. بعدش برگشته بودیم دانشکده. شبش بهم گفته بود کیف داره باهات راه رفتن، همه مردا برمی گردن و نگات می کنن، آدم افتخار می کنه باهاته.
الان احساس کردم دلم می خواد اینو بشنوم. حس خوبیه که به بودن باهات افتخار کنه.
2. شب قبلش بود که خونه اش بودیم با کس دیگه ای که از دیالوگی که با اون داشتم حالم خراب شده بود. رسونده بودم خونه. آخر شب بهش مسج زده بودم که دارم می میرم یه چیز خوب بهم بگو. جواب داده بود دوستت دارم. قبل از اینکه مسج رو باز کنم می دونستم توش چی نوشته.
3. دوستم داشت، دوستش داشتم. دنبال چی بودم که انکار می کردم؟
4. عاشق عاشق بودنش شدم، هستم.

مامانم اومده پیشم، امروز میخوام ساعت 3 برم از شرکت که باهاش برم خرید. دل تو دلم نیست که یک ماهه ندیدمش.
وقتی بابام تازه فوت شده بود فکر می کردم اگه آدم سنش بیشتر باشه، ازدواج کرده باشه یا بچه داشته باشه، تحمل این اتفاق راحتتر می شه واسه آدم. الان فکر می کنم آدم تا آخر عمرش لازم داره که کسی باشه که صدا کنه بابا/مامان.
پ.ن. نشستم تو شرکت واسه دل الهام گریه می کنم….
پ.ن.2 آدم باید نزدیک باشه به اونا که دلش پیششونه. این زندگی نمی شه…

چونه

4 نفر همزمان دارند حرف می زنند. دو نفر با تلفن و 2 نفر با همدیگه. حرف بیخودی. چرا آدم ها اینقدر در استفاده از کلمات دست و دلبازن؟ کاش اونقدر که در کار کردن تنبلیم، در حرف زدن و استفاده از فک و چانه و زبان تنبل بودیم. آه و صد افسوس…

گودزیلای سرباز

شوهرم رفته سربازی.

هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی این جمله رو بگم! خیلی مسخره اس، ولی نمی دونم چرا من همیشه فکر می کردم سربازی رفتن خیلی کار خزیه. هیچ کدوم از مردهای درجه یک خانواده ام سربازی نرفتن، هیچ دوست پسری (اعم از دوست پسر یا دوستپسر!) نداشتم که بره سربازی، نمی دونم چرا واقعا. واسه همین هیچ وقت به مقوله اینکه یه روزی ممکنه با کسی دوست باشم یا ازدواج کنم که بره سربازی فکر نمی کردم. از اون هم بدتر، من نمی دونم چرا تا به حال تصورم این بود که این بندگان خدایی که تو خیابون با لباس سربازی راه می رن همشون سرباز صفر هستن. ظاهرن من در مورد این مقوله خیلی شوت بودم و الان با حیرت و ناباوری با کل قضیه مواجه هستم. شدیدا نگران اوضاع هستم، چون هیچ تخمین واقع بینانه ای از سختی یا راحتی قضیه ندارم. (فکر کنم تو این یه مورد من خیلی اوسکول و شوت نیستم و همه اینجوری هستن، چون واقعا هم یه فرمول کلی وجود نداره گویا، و کلن خیلی شانسیه. ) اما در مقابل الان حسابی دامنه اطلاعاتم زیاد شده. اگه سوالی داشتین درباره قوانین مربوط به سربازی، یا حتی معافیت پزشکی می تونین از ندا بپرسین!  (در واقع قوانین مربوط به معافیت پزشکی رو قورت دادم و خودمو جر دادم یه عیب و ایرادی تو این شوهر پیدا کنم، نشد که نشد!!)

خلاصه شوهر رفته سربازی. بعد سختی این قضیه این نیست که بعد از چند ماه سینگل شدم، یا برگشتم به قبل از روزگاری که با هم رابطه داشتیم (که من عاشق تنها زندگی کردنم راستش.). مشکل اینجاست که من از مدت ها و شاید سال ها قبل از اینکه با این گودزیلا (اسم مستعار شوهر در این وبلاگ،!) وارد رابطه بشم، دوستای خیلی خوبی بودیم و همیشه و تو خوشی و ناخوشی با هم بودیم و حالا بهترین دوستم کنارم نیست. و این به نظر خودم خیلی دور از انصافه.

😦

دود

می دونید، نوشتن با سیگار فرق داره. سیگار رو می شه تو یه شرایطی ترک کرد، نوشتن رو نمی شه.

 

پ.ن. بی هویت شده بودم بدون وبلاگم. زندگی چیزی کم داشت این مدت.